خرس شكار نشده

سخن آمد از خرس اندر ميان

 

براشان  نمودند تعريف از آن

 

كه در جثه بي حد بزرگ است او

 

بود پوستش پر بها و نكو

 

بسي آمده از شكار آوران

 

كه عاجز بمانند از صيد آن

 

 

           

 

آگوست گفت : ما دو نفر او را به زودي شكار مي كنيم

 

           

 

آكوست آن زمان گفت كه ما دو يار

 

به زودي نماييم او را شكار

 

           

 

خلاصه از فردا صبح آن دو نفر به جنگل رفتند ، ولي هرچه گشتند از خرس خبري نبود كه نبود گويا آب شده و رفته زير زمين .پس به خانه برگشتند و چند روز بدين منوال گذشت .

 

 

           

 

به جنگل برفتند آن دو جوان

 

پي خرس گشتند هر سو روان

 

قضا را نمودند هر جا گذر

 

نديدند آن روز از خرس خبر

 

ز جنگل سوي خانه باز آمدند

بدين حال بودند خود روز چند

 

 

           

 

 ماجرا يك هفته ادامه پيدا كرد و آنها در آن منزلگاه ماندند و از صاحبخانه هر چه خوردني لازم داشتند مي گرفتند و به او گفتند : وقتي خرس را شكار كرديم ، پوستش را مي فروشيم و پول جا و غذايمان را مي دهيم

 

           

 

 

 

بماندند يك هفته در آن رباط

 

ز هر قسم ماكولشان در بساط

 

خريدند از ميزبان نان و آب

 

ندادند وجه طعام و شراب

 

نمودند با او قرار و مدار

 

كه سازيم چون خرس را ما شكار

 

فروشيم پس جلد آن خرس را

نماييم مر قرض خود را ادا

 

 

           

 

آن دو صياد خود پسند در روياي خود پوست خرس را فروختند.

 

 ولي آن لحظه اي كه خرس را ديدند شجاعت خود را از دست دادند . چون آن خرس از فيل هم بزرگتر بود و گويا كوهي به حركت در آمده باشد .

 

آلفرد كه تفنگ از دستش افتاد و از ترسش به بالاي درختي رفت . اما اگوست كه فرصتي براي بالا رفتن از درخت نداشت خودش را مانند مرده ها روي زمين انداخت و نفس هم نكشيد

 

           

 

دو صيا با جرئت و خود پسند

 

كه ناكشته اش پوست بفروختند

 

در آن دم كه ديدند آن پيل تن

 

نمودند گم جرات خويشتن

 

فتاد آلفرد را تفنگش ز دست

 

ز بيمش به بالاي شاخي بجست

 

اگست آن زمان مرد چون خفتگان

نياورد بيرون نفس از دهان

 

 

           

 

خرس كه دستش به آلفرد نمي رسيد به سمت اگوست رفت و دماغ و گوشهاي او را بو كشيد و وقتي احساس كرد كه او مرده از آنجا دور شد . اكست با حال پريشان از زمين بلند شد و آلفرد هم از درخت پايين آمد

           

 

 

 

ورا مرده پنداشت ، زو برگشت

 

چو از چشم ايشان بسي دور گشت

 

اكست از زمين جست شوريدبخت

 

بشد آلفرد بر زمين از درخت

 

 

           

 

آلفرد سعي كرد به روي خودش نياورد بعد با پوز خند به اكست گفت : خرسه دم گوشت چي مي گفت ؟

 

اكوست نگاهي به دوستش كرد و گفت : كه خرس به من گفته تا موقعي كه خرس را نكشته اي ، پوستش را نفروش

 

 

           

 

بگفتا بر او با لب نيمخند

 

چه در گوشت آن خرس بنهاد پند ؟

 

چنين داد پاسخ كه اين گفت اوست :

 

چو ناكشته اي خر س ، مفروش پوست


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: کتاب قصه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 20 بهمن 1395برچسب:, | 18:0 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود